بهار

یک دفترچه یادداشت از زندگی دختری به اسم بهار

بهار

یک دفترچه یادداشت از زندگی دختری به اسم بهار

امروز

امروزم شبیه همین دو هفته ی اخیر 

همش درس میخوندم و از یه جایی به بعد به خاطر زیاد نوشتن درد دستم برگشت

بیخیال درس شدم و رفتم محل کار خاله توی زایشگاه. حوصلم اونجا سر نمیره. یه عالمه زنه حامله

انگار زندگی توی شکمه قلمبه شونه. حتی یه بار دنیا اومدنه زندگی رو از لای پاشون دیدم. جزومعدود منظره هایی که خوبیادمه.

امروز دیدم زندگی ۸ ماهه توی شکمه یه زنه هم سنه خودم مرده بود. خون میومد از لای پاش و میگفت ضربانه قلبشو حس میکنه.خاله ی من که چیزی نشنیده بود

یه زنه دیگه بعد از ۱۳سال حالا میخواست زندگیشو دنیا بیاره.

من اما زندگیو توی شکمم نمیخوام.فکرکنم هیچوقت. اتلافه وقته و اتلافه بدن.بیرون اومدنش درد هم داره


دلم تنگه...برای چی یا کی نمیدونم

یکی الان باید بزنه پس گردنم بگه: بیشعور قرار نشد اینجا منفی ببافی.

اینجا قراره زندگیو توی بدنه خستم نگه دارم. نه لزوما توی شکمم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.