امروز عاطفه رو دیدم.
کلی حرف زدیم و خندیدیم.خیلی دختره شیرینیه
از شوهرش و دوران دانشجوییش ؛از سهام؛ از بافتن گیس خوشگل.
بعدشم کلی شیرینیه خونگگی خوشگل آورد و برای منم گذاشت که ببرم خابگاه.
توی مسیر برگشتن رفتیم مغازه کتونی فروشی دست دو؛ که کتونیای اسکچرز و اکو داشت و قرار شاید ازش بخرم.
بعد به باباجی بهروز دایی علی و کریم و آقا مهدی زنگ زدم و روز مرد رو تبریک گفتم و کلی خوشحال شدن.
:)