نیمه های شب از خواب پریدم.
صدای اکرم میومد.بیدار بود.نزدیکای اذان.
نگاهی کردم به گوشیمم تا ساعت رو ببینم.
دلم هم بخاطر سیرهایی که از دانشگاه چیده وخورده بودیم و هم استرس پیچ میخورد.
دنبال فال قشنگم گشتم و دوباره خوندمش.
چو آفتاب ؛می از مشرق پیاله برآید
...
تو دانشگاهتون سیر درمیاد؟ چه جالب.
بلههه ؛ البته کاشته بودن. فک کنم مال بچه های کشاورزی بود